سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات کودکی ساینا

اولین عروسی

پنجشنبه عروسی پسرخاله مامان بود. شما هم حسابی تیپ زدی تا بریم عروسی. خیلی خوش گذشت البته صدا زیاد بود شما کمی گیج شده بودی. فکر کنم همون صدا هم اونقدر خستت کرد که شب زود زود خوابیدی. ...
30 بهمن 1390

زیباترین روز زندگی مامان و بابا

قبل از اینکه شما وارد زندگی من بشی فکر می کردم زیباترین روز زندگی آدم ها روزیکه ازدواج می کنند. برای همین همه تلاشمو کردم تا روز ازدواجم برام خاطره انگیزترین روز زندگیم بشه. نمی دونستم که اشتباه می کنم و زیباترین روز زندگی من روزیکه دوباره متولد می شم. وقتی به اون روز فکر می کنم اشک تو چشمام جمع می شه. تا مدتها دلم می خواست اونقدر زود از بیمارستان مرخص نمی شدیم و من می تونستم بارها و بارها اون لحظه ها رو مرور کنم. زیباترین لحظات زندگیم اون دو روز توی بیمارستان بود. روزهایی که با فراغ خاطر از هر چیزی که توی این دنیا وجود داره فقط و فقط شما رو می دیدم و لذت می بردم و خدا رو شکر می کردم. هنوزم با جزئیات یادمه. یک صبح بارونی، آرامشی وصف ناشدنی،...
24 بهمن 1390

موفق شدم هوراااا

وای مامانی خیلی خیلی خوشحالم که دیگه شیر خشک نمی خوری. بالاخره تلاشهام جواب داد. اونقدر اصرار کردم به شما شیر خودم رو بدم که نگو. بالاخره موفق شدم هورااااااا. از روزی 120 سی سی رسیدیم به روزی 30 سی سی و الان دیگه نمی خوری. چقدر خوشحالم. داشتم دق می کردم. دم کرده رازیانه راز موفقیت من بود. البته آرامش هم خیلی مهمه. امیدوارم امروز که رفتیم چکاپ دو ماهگی دکتر نگه خوب وزن نگرفته شیر خشک بده. البته می خوام دکتر شما رو عوض کنم. امروز از دکتر ترکمن وقت می گیرم تابریم پیش اون. بوووووووس   ...
14 بهمن 1390

یک تجربه

سلام مامانی دکتر برای شما  قطره بینی داده بود تا توی بینی کوچولوت بریزم. روش نوشته 2 قطره در بینی هر 4 ساعت یکبار. منم که از همه جا بیخبر دیروز شروع کردم به ریختن قطره توی بینی شما. سه بار قطره رو ریختم اما سینه شما شروع کردی به خس خس کردن و آبریزش بینی داشتی. طوریکه فکر کردم سرما خوردی. می خواستم شب که بابایی اومد شما رو ببریم دکتر. اما کمی بهتر شدی تا آخر شب که دیدم اصلا خوابت نمی بره. تا می خوابیدی زود بیدار می شدی و گریه می کردی اونهم حسابی با هیچ چیزی هم آروم نمی شدی. تا اینکه بابایی زنگ زد به عمو یاشا و از اون پرسید چی کار کنه. وای مامانی اشتباه کرده بودم. عمو گفت بچه ها تا 6 ماهگی بلد نیستند با دهان نفس بکشند ...
7 بهمن 1390

واکسن دو ماهگی

عزیز دلبندم چهارشنبه رفتیم دکتر برای چکاپ دو ماهگی. گلم شما تنها نی نی بودی که اصلا گریه نکردی. با دقت به دکترت نگاه می کردی. وزنت 4650 ، قدت 56.5 شده بود. نمودار رشدت صعودی بود. عالی عالی پنجشنبه صبح شما رو واکسن زدیم. رفتیم خانه بهداشت. گریه کردی ولی اونقدر خانم بودی که زود زود آروم شدی. قبلش به شما استامینفن داده بودم. تب که نداشتی ولی تا آخر شب کمی ناله می کردی. الهی مامان قربون ناله کردنت بشه. نگاهت که می کردم غصه می خوردم ولی خوب چاره ای نیست. همیشه سالم و سلامت باشی نازنینم.   ...
1 بهمن 1390
1